تک و تنها داخل کتابخانه بودم. بچه ها درخواست کرده بودند که این هفته را عصر بروم، تا برای تحقیقاتشان بیایند، حسابی گشت بزنند و وسط کتابها خودشان را خفه کنند.
داشتم کتابهایی که به کتابخانه هدیه کرده بودند، را ثبت میزدم.
هنوز هیچکس برای کتاب نیامده. به گمانم روزه داری و کلاسهای صبح، توانی برایشان نگذاشته که عصر هم به کتابخانه بیایند.خودم هم خیلی نا و توانی نداشتم.
لابه لای کتابها، کتابی دیدم با عنوان، سرزمین مقدس، در رابطه با راهبردهای روایتگری در اردوهای راهیان نور.کتاب را ورقی زدم، مطلبی توجهم را جلب کرد، غرق خواندن شدم، نمیدانم چه مدت گذشت، اما با صدای به هم خوردن بالهای پرنده ای به خودم آمدم.یک کبوتر بود.
یاد جنازه آن جوجه افتادم، که همینجا زندانی شده و مرده بود.
دست از خواندن کشیدم، بلند شدم، عزمم را جزم کردم تا به هر طریقی که هست، بیرونش کنم.امروز که میرفتم سه روز دیگر می آمدم کتابخانه، دوست نداشتم به سرنوشت آن جوجه مبتلا شود.
با تکان دستها و صدای کش کش من، شروع به پرواز کرد، مرتب این طرف و آن طرف میپرید.من هم به دنبالش، به هر سو دوان بودم.
هراس کرده بود و به دنبال راه آزادی، سرش را به پنجره ها میکوبید. دلم برایش میسوخت، هیچ یک از پنجره ها را نمیشد باز کرد، قفسه کتابها جلویشان قد علم کرده بودند و امید رهایی کبوتر را ناامید میکردند.همه تلاشم را میکردم که به سمت در ورودی هدایتش کنم، تا سرخوش و سرمست، به آبی آسمان راه یابد، اما راه را پیدا نمیکرد.
آنقدر بپر بپر کرد و آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید تا بالاخره خسته شد و جلوی پایم نشست.
خواستم بگیرمش، اما از اینکه یکباره بلند شود و بپرد توی صورتم، میترسیدم.
یوااااش پایم را روی پرهای دمش گذاشتم، آرام آرام خم شدم، به محض تماس دستم با بدنش، بلند شد و پرید.
من ماندم و همه ی پرهای دمش که زیر پایم جا مانده بود 😰
با خودم نچ نچی کردم و باافسوس و بلند گفتم: ای وااااای، خااااک عاااالم، میخاستم نمیری، ولی خودم دارم زجر کشت میکنم.جگرم برایش کباب شد.
خم شدم و پرهایش را از زیر پایم برداشتم، نگاهشان کردم، چشم چرخاندم، دیدم روی سر قفسه ای نشسته و نگاهش به من است.
صندلی گذاشتم زیر پایم و بالا رفتم. با مهربانی و نرم نرمک، گفتم:جانم، عزیزم، من که کاریت ندارم، میخام نجاتت بدم، اینجا بمونی میمیری. حرفم را فهمید و خودش را تسلیم انگشتانم کرد. قلب کوچولویش زیر انگشتانم به سرعت هزار میزد. دیگر نه من حال داشتم، نه خودش.آمدم نشستم، غرق تماشایش شدم. خیلی ناز بود، مخصوصا چشمها و پرهای زیر گردنش.دم هم که ندارد، تا از زیبایی هایش برایتان بگویم 😂 😂
نفس هایمان که جا آمد، رفتیم بیرون.
نوکش را زیر شیر آب گرفتم و خوب سیرابش کردم.آنقدر آبش دادم که فکر کنم الان، علاوه بر دم درد، دل درد هم گرفته 😂 😂 😂
عذاب وجدان رهایم نمیکرد، میترسیدم نتواند بدون دمش پرواز کند، گذاشتمش روی زمین، چشمانم را بستم و یواش یواش دستم را باز کردم.گفتم:بلند شو، بپر، برو.
بلند شد و پرواز کرد، خوشحال شدم، منم بلند شدم و برایش دست تکان دادم و گفتم:اگر گذرت به آقا امام رضا رسید، سلام منم به آقا برسون.
دلم گرفت، بوی حرم پیچید توی مشامم، کبوتر دلم، انقدر بال بال زد، تا از حصار قلبم بیرون آمد. روی شانه ی راستم نشست و بعد پرید و رفت توی ایوان طلای امام رضا.
کبوتر دلم هوای پرواز کرد