سوتی وحشتناک من
وقتی که عروس شدم،از جناب آقا پرسیدم:این عروس خوشکل خانه اش کجاست،گفت کنار کمیته امداد.منم از آن پس هر کس که آدرس خانه مان را میپرسد،بادی به غبغب می اندازم و با حس خاصی میگویم کنار کمیته امداد :)
سوالی هم همیشه در ذهنم وول میخورد که کی این کمیته میخواهد حق همسایگی را بجا بیاورد و دست نوازشی هم بر سر مابکشد؟.
البته فقط رک بودن آدرس خانه مان از برکات کمیته نیست،برکات دیگری هم دارد، مثل تو شارژ زدن موبایل خانوم هایی که می ایند کمیته و کارشان طول میکشد و ممکن است گوشی شان خاموش بشود و الی آخر.
یا تبدیل شدن ساعتی خانه مان به سالن انتظار،تا زمانی که همراه شان بیاید دنبالش،یا شتافتن به یاری لب تشنه ای در گرمای تابستان باجرعه ای آب و خوراندن استکان چای داغی به دلسوخته ی یخ زده در سرمای زمستان.
از این دست برکات کمیته زیاد است و چون مجال گفتن نیست،پیشاپیش از همه سروران خدمتگزار در کمیته،عذر خواهی میکنم.
جدیدا یکی دیگر از برکاتش را کشف کردم و فهمیدم چقدر نظر کرده هستیم.و
قشنگ برایم واضح شد که خواسته اند محبت هایمان نسبت به ارباب رجوع کمیته راتلافی کنند.به همین خاطر دوربینی بسته اند و نیمی از حیاط مان را نظاره گرند،تا به محض پیش آمدن اتفاقی یا حادثه ای در راه رفتن به wcسریعا به یاری بشتابند.اما غافلند از اینکه اهل خانه"آسه میرن،آسه میان تا گربه شاخشون نزنه”
وااااای گفتم گربه،نمیدانی امروز چه سوتی وحشتناکی دادم.طبق معمول همیشه از کنار دیوار،مثل کاماندویی که در تعقیب قاتل زنجیره ای است، خم خم و یواش یواش رفتم تا رسیدم بهwc،،،،بماند که آنجا یک اتاق فکر قوی یک نفره هست و در آنجاست که به کار کردن مخ و مغزت دست می یابی و شروع میکنی به حل مسایل و مشکلات و پیدا کردن کشفیات جدید و داستان سر هم کردن و…..
داشتم به داستانی که قرار بود جای این برایتان بنویسم فکر میکردم.درتمام مدت غرق در اندیشه بودم و سوار بر مرغ خیالم شده بودم و داشتم میرفتم که ناگهان گربه ای با صدای ملیح و دلسوزانه ای گفت:"میو".به چشمانش زل زدم،صدایم را نازک کردم و گفتم:"میییوو”
فکر کرد زبانش رافهمیده ام،سفره دلش راباز کرد،چشمانش رابست و قطره ی اشک جمع شده در چشمش را بیرون راند وبالحنی جگر سوز گفت:"مییو"،،،پیش خودم گفتم:خودتی،ماخودمان چشممان به دست همین کمیته ای هست که تو روی دیوارش نشسته ای،بعد تو آمده ای پیش من گدایی؟؟!!!یکباره فکری در ذهنم جرقه زد،گفتم اول خوب با او صحبت میکنم و وقتی اعتمادش راجلب کردم……
چندباری باهم صحبت کردیم و “میو"هایی بینمان ردوبدل شد.گربه تمام توانش را بکار گرفته بود تاسیل اشک راه بیندازد و دود کباب از دلم بلند کند،،،گردنش را کج گرفت،عشوه ای آمد و گفت:"میییو".من هم نه گذاشتم نه برداشتم،ضرب الاجلی یک حرکت تکواندویی رفتم و باصدای کلفت و بلند و چهره ای وحشتناک گفتم:"مممیییییوووو”
گربه بدبخت نفهمید چطوری سفره اش را جمع کند و بزند به چاک.
همینطور که میخندیدم و نگاهش میکردم،یکباره با لنز دوربین کمیته چشم در چشم شدم.
از ظهر تاحالا نه در باز میکنم نه تلفن جواب میدهم،خودتان میدانید که راضی به زحمتشان نیستم.
خودم بعدا که حالم بهتر شد،میروم پیش شان تا چند پیشنهاد بدهم. قصد دارم بگویم یک عدد دستگاه شنود و یک عدد هم دستگاه سنجش روانی نصب کنندتا خدای ناکرده پیش خودشان فکر نکنند که دیوانه گشته ام.
😁 😁 😁 😁 😁 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
داستان صددرصدواقعیه و همین امروز برام اتفاق افتاد،فکرنکنیدحاصل تفکر در اتاق فکر یک نفره هست 😆 😬