#به_قلم_خودم
چه زود دو سال گذشت. قسمت دوم:
سرم را که روی کیفم گذاشتم،حس کردم رگ مغزم پاره شد.چنان دردی گرفت که بی حال و بی هوش شدم.
با صدای زنگ گوشی چشمم را باز کردم.ساعت را دیدم که از 7 شب گذشته و زمان حرکت اتوبوس است.
تصمیم گرفتم گوشی را جواب بدهم، تا یاری طلبیده و راه و چاره ای پیدا کنم.
از حالت دراز کش که به حالت نشسته درآمدم،گویی کسی با پتک چنان پشت سرم کوبید که حس کردم، محتویات سر و مغزم، از درون چشمان و بینی ام بیرون ریخت و همزمان صدای داد و فریادم بلند شد.
واااای خدای من! سرم در حال انفجار است.قطرات اشک، چونان مذاب آتشفشان روی گونه های سردم غلطان می شدند و فرو می ریختند.
صدای ناله و فریادم، بلند و بلند تر می شد.
درون نمازخانه خانم پیری دراز کشیده و دختری بالای سرش نشسته و با تعجب نگاهم می کند.با حالت اضطرار، مسکنی ازش طلب می کنم، اما می گوید ندارم، و از ترس جلو نمی آید.
دستانم را دو طرف سرم گذاشتم، پنجه هایم را به جمجمه ام فشار دادم، از شدت درد مثل مرغ سر کنده، مرتب بالا و پایین می رفتم و بال بال می زدم.
دختر دلش به حالم سوخت، کیفش را کاوید و مسکنی پیدا کرد.
قرص را خوردم، اما جوابگو نبود. لحظه به لحظه بدتر میشدم.
دوباره دست به دامان دختر شدم. قسمش دادم به ابوالفضل که به دادم برسد و مرا به اتفاقات برساند.
بلندم کرد، چادرم را پوشاند، کیفم را دستش دادم و خودم را روی شانه ش رها کردم تا به اتفاقات رسیدیم.
دکتر با دیدن حال و روز و فریادهای بلندم، مریضش را از روی صندلی بلند کرد و مرا نشاند.
سرتان را درد نیاورم، تا ساعت دوازده شب درگیر بودیم.
پس از عکسبرداری و مصرف آمپول و دارو ها سرم بهتر شد و پیش چشمانم باز.تا میتوانستم دختر را نگاه کردم و چهره اش را به ذهن سپردم، طوری که تا آخر عمرم فراموشش نکنم و همیشه دعاگویش باشم.
باهم از قسمت اتفاقات بیرون آمدیم و به سمت نمازخانه به راه افتادیم.اما دیدم داخل راهرو ایستاده و نمی آید.
گفتم:پس چرا ایستاده ای
گف: دو ساعت است که در نمازخانه را بسته اند و مادرم اینجا نشسته است.
سلام و احوالپرسی و تشکری از مادرش کردم، بعد رو به دختر و با حالت عجز و ناله گفتم:حالا چکار کنم؟ این وقت شب کجا بروم؟غریب و تنها و مریض.
دیدم دختر بدون گفتن حرفی، به راه افتاد.دوری زد و برگشت و گفت:به اتاق سوپروایزر برو و به اسم بیماری که آنجا توی راهرو بستری است، نامه اسکان خوابگاه بیمارستان را بگیر. جریان را به او گفته ام که چه به سرتان آمده و از اتوبوس جا مانده اید.گفته:عین خواهر خودم است، من هم دوست ندارم که ناموسم در این وقت شب، تنها روانه ی خیابانها باشد.
پس از گرفتن نامه و تشکر فراوان از محبت آن آقا، دختر مرا به خوابگاه رساند.لحظه خداحافظی به آغوشش کشیدم و بوسیدمش.
او فرشته ی نجات زندگی من بود.اگر نبود، خدا می داند چه بر سرم می آمد.
من در آن شب، شیر زن و شیر مردی را دیدم و فهمیدم هنوز هستند کسانی که انسانیت و آدمیت را به وادی فراموشی نسپرده اند و حاکی “تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی"نیستند.
بماند اینکه فردایش، دکتری را ملاقات کردم که مشمول این بیت شعر بود، دکتری که به خاطر پول و کسب درآمدش، هزینه هایی را به من تحمیل نمود، و برای مراجعه دوباره من به مطبش، از روی سی دی سی تی اسکن من که خواندنش در تخصصش نبود، به اشتباه تشخیص سرطان داد، که تا یک هفته خواب و خوراکم اشک های پنهانی و غصه ی بچه های کوچکم برای یتیمی و بی مادری شان بود.
دو سال پیش در چنین روزی، چیزهایی را تجربه کردم که باعث شد، قدردان بیش از پیش داشته هایم باشم و اکنون خدا را شاکرم به خاطر همه چیز، به خاطر زنده بودنم و بخاطر بی کس نبودنم.
امیدوارم آن دختر که اسمش را نپرسیدم و آن آقا که الطاف بسیاری نسبت به من داشتند، هر جا که هستند، تنشان سالم، دلشان خوش و حاجاتشان روا باشد.
و امیدوارم که هیچ کس، گذرش به دکتر و بیمارستان نیوفتد و اگر افتاد، دردش علاج داشته باشد و داخل کیفش پول کلان.
تا کنون هیچ دکتری نتوانسته دردم را تشخیص دهد. من هم امیدی به هیچ کدامشان ندارم، چشمم به دستان کوچک بانو رقیه و چادر خاکی حضرت مادر است، خواهش میکنم در این ایام برایم دعا کنید و از حضرت زهرا شفایم را طلب کنید، باشد که دعایتان در حقم به اجابت برسد.
چرا که من به استجابت دعاهایتان در حقم ایمان دارم.
جا دارد از همینجا از تک تک شما هم تشکر کنم بخاطر همدردی و دعاهایی که برایم کردید و می کنید، و هم عذرخواهی کنم از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی تان شدم.
فقط خدا می داند که در دلم چه هاست و چطور شب و روز سر میکنم.
شرمنده گل روی همه شما عزیزانم هستم.حلالم کنید.
لینک قسمت اول: https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/14164173
چه زود دو سال گذشت.