#به_قلم_خودم
چه زود دو سال گذشت. قسمت اول:
قشنگ یادم است که شب بیست و چهارم بهمن سال 94، جشن تولد دعوت بودیم.همیشه از آماده خوردن نفرت داشته ام.در هر جا که میهمان باشم و در هر حالی که به سر ببرم،باید صاحبخانه را یاری کنم.اما آن شب آنقدر درد داشتم که نتوانستم حتی بشقاب خودم را تا آشپزخانه ببرم.
از درون می سوختم و از بیرون لبخند و شادی حواله می دادم.
به خانه که رسیدیم به زور لباس عوض کردم و خودم را به تخت رساندم.
تا خود صبح از درد نالیدم و اشک ریختم. هجمه افکار مثل رگبار بر سرم فرو می ریخت.
راستش از بی خیالی همسرم که راحت خوابید،دلگیر شدم، اما حق داشت، چون خسته بود و فردا هم دوباره راهی کار.
وای که این شب زمستانی سخت، چقدر دیر می گذشت. برای من آن شب، شب یلدا بود.
صبح زود آرام و بی سرو صدا لباس پوشیدم، کیف بر دوش انداختم و راهی ترمینال شدم.داخل اتوبوس، هم صندلی مامان آیناز، دوست دخترم بودم. از اینکه صدایم از شدت بغض گرفته بود و سیل اشکهایم سرازیر نشده، می خشکید، رنج می بردم.
نمای زیبای دروازه قرآن، نوید جدایی می داد.
خدا می داند چقدر سختی کشیدم، با حال نزار و بیمار، از این مطب به آن مطب کشان بودم.
با صدای اذان ظهر، به نماز خانه بیمارستانی خزیدم.تکه نان خشکیده ای را از داخل کیفم بیرون آوردم و با اشک چشمانم نم کردم و خوردم.دمای نمازخانه به قدری پایین بود که آنی خودم را در سردخانه حس کردم.تن بی جان و بی احساسی که از صبح تا کنون، بیخیال همه شده و پاسخ تماس ها را نداده.
از ترس انجمادم، ناچارا پهنای خیابان را پیش گرفتم. بی میل و بی هدف قدم بر می داشتم و با هر قدمی ناله ای میزدم. روی نیمکت جلوی مطب نشستم. خودم و افکارم را به دست باد سرد سپردم.نگاهم از سنگ فرش پیاده رو برداشته نمی شد، چونان مترسکی، نه فکری، نه تکانی، نه پلک زدنی…
نیم ساعت مانده به باز شدن مطب، رفتم و به انتظار ایستادم.
از همین الان استرس نرسیدن به اتوبوس و جاماندن، وجودم را فرا گرفته است.
اولین نفر داخل اتاق دکتر شدم، نظر دکتر بر این بود که باید سی تی اسکن انجام دهم.
سریع به مرکز عکسبرداری فراپرتو که پیشنهاد دکتر بود، رفتم.مبلغ درخواستی برای انجام سی تی حدود 400 هزار تومان بود، نداشتم، ناگزیر راهی بیمارستان دولتی سعدی شدم.
ویزیتور بخش سی تی اسکن گفت:الان دکتر نداریم تا نسخه شما را تایید کند و باید فردا صبح تشریف بیاورید.
حال خوبی نداشتم، از شدت گریه و خستگی و بی خوابی شب قبل، سردرد میگرنی ام هم شروع شده بود و لحظه به لحظه شدیدتر میشد.
دوساعتی وقت داشتم تا بتوانم خودم را به آخرین سرویس شهرمان برسانم.فرمان مغزم در آن لحظه فقط کمی استراحت داخل نمازخانه بیمارستان بود.
سرم را که روی کیفم گذاشتم، حس کردم رگ مغزم پاره شد، چنان دردی گرفت که بی حال و بی هوشم کرد… ادامه دارد.
دوستان انشالله ادامه داستان را در پست دیگری میگذارم تا اذیت نشوید.
ممنون از نگاه های گرم و مهربونتون
لینک قسمت دوم: https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/14183191
چه زود دو سال گذشت.