#به_قلم_خودم
شهیدان آمدند و با خود بوی کربلا آوردند.
همزمان با شب شهادت حضرت زهرا (س)،شهر آباده طشک، میزبان دو شهید گمنام و یک شهید از سفر برگشته، شهید فرامرز سلیمانی، بود.
مراسم استقبال از این عزیزان در مسجد جامع شهر برگزار گشت. انصافا مجلس پر برکتی بود، زن و مرد، ادای دین کردند، برای شهیدان گمنامی که راه زهرا را در پیش گرفتند و گمنام ماندند.مردان برایشان پدری و برادری کردند و زنان، مادری و خواهری، بجای عزیزان چشم انتظارشان. کسی چه می داند، شاید هم چشم شان به در مانده و جان سپرده اند، تا در آن دنیا به وصال برسند و تب و تاب دلشان آرام بگیرد.
نمیدانم حکمتش چه بود که امسال حوزه ما در فاطمیه اول میزبان خانواده شهدا بود و در فاطمیه دوم میزبان شهدای گمنام.
پس از پایان مراسم استقبال در مسجد، زمانی که شهید سلیمانی در دامان مادرش آرام گرفت، دو شهید گمنام را به حوزه آوردند.
آوردند تا در دامان مادرشان حضرت زهرا آرام بگیرند.همانگونه که تا کنون سر به دامانش داشته اند.
گفتند شهدا خودشان خواسته اند که به خانه مادر بیایند.در این چند روز مسئولین شهرهای زیادی تماس گرفته اند که اجازه دهید، شهر ما نیم ساعت میزبان این شهیدان باشند، اما موافقت نشده، ولی چه شده که در مقابل تقاضای شما سکوت کرده اند و پذیرفته اند، جای بسی تعجب است.
به نظرم تعجبی ندارد، مادر پسرش را هر جا که باشد تنها نمی گذارد، خودش شهیدان را به خانه اش دعوت کرده است.
وه چه شور و حال عجیبی.
قرار بود نیم ساعت کنارشان باشیم، اصلا نفهمیدیم چطور دو ساعت گذشت.
هر کس در گوشه ای آرام گرفته بود و زیر لب ناله و ضجه می زد، گاهی برای مادر و گاهی برای پسر. گاه می گفت وااای مادرم، و گاه می گفت وااای پسرم.
یاد روزی افتادم که علی اکبری رفتی، با تن رشید و قد بلند رفتی، اما الان علی اصغری اومدی،برای تو باید لالایی بخوانیم.
سی سال پیش رفتی و با خون خودت آزادی مان را امضا کردی، حالا که به آغوشمان بازگشتی، به جای عزیزانت، استخوان هایت را میبوسم.
همه می سوختیم و تمام می شدیم و با آتش در خانه علی، از نو آتش می گرفتیم. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت، گهی مدینه بود و گهی کربلا. گهی شلمچه بود و گهی خانه حضرت زهرا.
تابوتش را که به آغوش کشیدم، نا خودآگاه گفتم :مادرت می دونه اینجایی؟یه وقت نگرانت نشه؟ می دونی مادرت چشم انتظارته؟ بعدم قسمش دادم به حق چشم انتظاری مادرش، که وساطت کنید تا این انتظار شیعه به پایان برسد.
سعادت نصیب گشت و امروز صبح نیز، در مراسم تشییع شان شرکت کردم، و سعادتم دو چندان شد و خواهر شهیدی از شهدای شهرمان را دیدم و در آغوش کشیدم.شهیدی که بعد از یازده سال و شش ماه به آغوش خانواده اش برگشت.
از او تمنا کردم تا بار دیگر، خواب مادرش را برایم تعریف کند.
گفت :قرار بود چند تا از شهیدای شهرمان را بیاورند، ولی اسمی از برادرم بین آنها نبود.
ابتدایی بودم، از مدرسه به خانه آمدم. مادرم گفت:دخترم بیا بنشین و قند بشکن تا وسایل آماده کنیم، قرار است برادرت بیاید.
گفتم:نه مادر، اسم برادرم که بین شهیدان نیست، گفت:من خودم خواب دیده ام و مطمئنم که برادرت می آید.
گفتم:چه خوابی دیده ای مادر؟
گفت:توی دستم کبوتر سفید و زیبایی داشتم، به پروازش در آوردم، کبوتر در آسمان پرواز کرد و دوباره به سمتم آمد، در حالیکه پرهایش ریخته بود و بالش زخمی و خونین بود.
پس از آن خبر دادند که شهید شما هم می آید.
آمد و خواب مادرم تعبیر شد.برادرم پس از یازده سال و نیم آمد در حالیکه گوشتی بر بدن نداشت و دستش قطع شده بود.
اشک از چشمانم سرازیر شد. چقدر این چند روز یاد این شهید و خواب صادقانه ی مادرش بودم، و اکنون هم صحبت خواهرش گشته ام.
در بین صحبت هایم وقتی گفتم: دلت که میگیرد، فقط شهید گمنام دوای دردت می شود، نگاهش خیره ماند، آرام سر تکان داد و در حالیکه اشک در چشمش حلقه زده بود، گفت:راست میگویی.در این چند سال اخیر که مادرم را نیز از دست داده ام، حسابی تنها و بی کس شده ام.بیشتر از پیش به یاد برادرم هستم و حرفهایم را به او می گویم.
از دست ظلم و آزار و اذیت مردم، مدام برایش شکوه می برم و اشک میریزم.طاقت اشکهایم را ندارد و گاه و بیگاه به خواب بقیه می رود و می گوید:جگرم کباب است برای غصه های دل خواهرم.
خودتان تا آخرش را میدانید دیگر???
دیگر نمی توانم دوستان…
زبانم قاصر است و قلمم را یاری نوشتن نیست.فقط خدا کند که شرمنده ی شهدا و خانواده شان نشویم.همین
از همگی التماس دعای خیر دارم.
عکسها را ببینید.
شهیدان آمدند و با خود بوی کربلا آوردند