#به_قلم_خودم
سال تحویل امسالم نیز مثل سال تحویل هفت سال پیش، متفاوت متفاوت بود. سال 90روبروی گنبد خضرا بودم و امسال خاکی تر از همیشه روی خاکهای سیراب شده از خون شهیدان شلمچه، دو زانو نشستم.
یا مقلب القلوب خواندم به امید جوانه زدن دوباره ی عشق و خوبیها در قلبم. از همان عشق هایی که بابت شان سر و جان می دهی.
گفتم یا محول الحول، احوال روزگارم را شهدایی کن، کاری کن که لحظه لحظه ی اوقاتم پر از یادشان باشد تا از احسن الحال شان نصیبم گردد.
وه که چه روزگاری داشتید، چه رزم شب هایی رفتید. هم قبل از عملیات و هم حین عملیات.
قبل از عملیات رزم شب تان با نفس و شیطان بود، با سلاح نیمه شب و ذکر و نماز و اشک و آه. و این رزم شبها بود که پیروزتان کرد، هم در جنگ و حین عملیات و هم در مسابقه شهادت.
و خوشا به سعادتتان که آرام گرفته اید. مدال شهادت را از گردن آویخته اید و سرفراز نظاره گر ما هستید. مایی که هر دم در رزم شب مان، در ورطه لغزش و سقوطیم.
زمین از تشنگی ترک خورده و قاش قاش گشته. تا چشم کار می کند نگاهم را می دوانم، هیچ کس را نمی بینم.
خورشید به بالای سرم رسیده و بدون خست می تابد.با دستان آتشینش سیلی حواله تن و جانم می شود. تشنگی بیداد می کند. لبانم سفید گشته و زبانم به کام چسبیده. به هر سو که می نگرم، آب می بینم. چادر به دست باد می سپارم و می دوم به سمت آب. نمی یابم و برمی گردم. به هر سمت که می روم، دوباره به همان نقطه که بودم برمی گردم. چشم در چشم خورشید می دوزم شاید رحمی کند و در عوض سیلی، دست نوازشگرش التیام بخش جانم گردد. حول نقطه مرکز می گردم و می گردم و می گردم.
عطش غالب میشود، رمق از چشمانم رخت بر می بندد و روی زمین می افتم. باد دست از چادرم می کشد و روی تنم پهن می شود.
دمی می آسایم و چشم باز می کنم. دوستان و زایران بر سر مزار شهیدان نشسته اند و ندبه می کنند.
اشک از گوشه چشمم غلطان می شود. لبم می لرزد و هق هق کنان قسم شان می دهم که نیم نگاهی کنند به روزگار سیاهی که از خاطر خیال گذراندم.
دست دراز می کنم و یاری میطلبم. گوشه چادرم را روی سنگ قبرش می کشم، متبرکش می کنم و محکم تر در دست می گیرم.
چادر و قبر به حرف آمده اند. چادر از خاکی شدنش می گوید و قبر از بی نام و نشانی اش. چادر از زهرا می گوید و قبر نیز هم.
چنگ در تنها دارایی و آبرویم می اندازم و می بوسمش.
خدایا شکرت به خاطر این لیاقت که وارث زهرا گشته ام. و شکرت به خاطر وجود چنین دلاور مردانی که اجازه ندادنداز دستش بدهیم.
دست دادند، پا دادند، سر دادند، جان و تن دادند اما چادر زهرا را ندادند.
خدایا به حق خون سرخ شهیدان که با این خاک عجین گشته، به حق گوشت و پوست و تن عزیزشان که با این خاک یکسان شده، و به حق آبروی حضرت زهرا کمک کن تا رهرو راهشان باشیم و شرمنده وجودشان نشویم.
عکسها را ببینید
#عکس_تولیدی_خودم
#هفتسین_شهدایی
هفتسین شهدایی