#به_قلم_خودم
#اولین_روزه_من
رمضان های آمینا
روزه داری این روزهای دخترم را که میبینم، خاطرات شیرین ماه رمضان های خودم در ذهنم تداعی میشود.
شکم برآمده ی مادرم وجود فسقل دیگری را نوید می داد که جمع مان را شش نفره میکرد.آن زمان تنها عضو روزه دار خانه من بودم. پدر که زخم معده مانعش شده بود و مادر هم وروجک توی دلش.
آبجی و داداش هم که کوچک بودند.
از همان بچگی خیلی خوابم سنگین بود. شهره ایل و طایفه بودم.پدرم لقب خوش خواب را بهم داده بود.همیشه هم میگفت :"اگر آمنه را کول کنی و ببری بگذاری روی سر کوه و برگردی، متوجه نمیشود".
واقعا هم همینجور بود. وتوی عروسی پسر عمه ام، گفته ی پدرم عینیت یافت.
شب حنابندان بود. آن موقع رسم بود که داماد را روی صندلی ای که با پارچه مخمل قرمز پوشانده بودند، می نشاندند و شروع میکردند به حنابندانش.
اول همه ی سرش را حنا می بستند و با دستمال سه گوش قرمزی می پیچیدند و سپس می رفتند سراغ دست و پاهایش. و وقتی که عملیات حنا بستن دست و پاها هم تمام میشد، با همان دستمال های کذایی فتیله پیچ می کردند و چند نفری داماد را چهار چلنگ کرده، به حجله می بردند.آن موقع ها خبری از ساز و دهل و ارگ های امروزی نبود، دایره بود و دسته دسته زنانی که شعرهای واسونکی می خواندند:
دوماد حنا می بَندِه
چهار دستُ و پاش می بَندِه
اگر حَنا نباشه
دِل به خداش می بَندِه
یی حمومی سیت بسازم حمومای حاجی رضا
گلش از مکه بیارم آبش از امام رضا
آی حنابند آی حنابند این حنا عالی ببند
داغ فرزندنت نبینی شط مرواری ببند
ای طرف تخت طلا و اون طرف تخت طلا
شازده دوماد روش نشسته میکنه شکر خدا
ای طرف تخت عقیق و اون طرف تخت عقیق
شازده دوماد روش نشسته با صد و پنجاه رفیق
غرق خواندن شعرهای واسونکی بودم و دست میزدم که با احساس دردی در بازویم، چشمانم را گشودم. مادرم بود که برای بیدار کردن من، متوسل به نیشگون شده بود.
چشمتان روز بد نبیند که من بد دیدم. قبل حنابندان، با چند تا از دخترهای فامیل، رفتیم حجله را ببینیم. تا آمدن داماد هنوز زمان بود، گفتیم کمی بنشینیم و خستگی از تن بدر کنیم. فقط یادم می آید که دراز کشیدم، اصلا نفهمیدم کی خوابم برده بود، هیچکس هم نتوانسته بود بیدارم کند?
فکرش را بکنید، من وسط حجله خوابیده بودم، داماد با سر و دست پیچیده، عین کلاه قرمزی، بالای سرم نشسته بود و جمعیت هماهنگ و یکصدا دست میزدند و واسونک می خواندند:
یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
یار مبارک بادا داماد سلامت بادا
خجالت بار ترین خاطره ی عمرم??
این را گفتم که بدانید بیدار کردن چنین خرس قطبی ای، کار شاق و خارق العاده ای بوده که فقط مادرم از پسش بر می آمده.
آمی، آمینی، آمینا، آمینی، آمی، آمینا، آمی…صدای مهربانی که هنوز در وجودم طنین انداز است و شیرینی خاطرات روزه داری ام را دو چندان کرده است.
سنگینی خواب ارث ناقابلی است که از من به دختر جانم رسیده، ولی از صبر و حوصله ی مادرم در وجود من خبری نیست.
چقدر دلم برای این دختر می سوزد. آن وقتها که روزه میگرفتم، عین موش آشپزخانه تمام سوراخ سمبه ها را میکاویدم و عین مورچه، همه ی خوراکیها را در جایی دور از دسترس بقیه انبار میکردم تا موقع افطار، همه را روانه ی خندق بلا کنم. تنها چیزی که از ترس مورچه ها نمی شد از یخچال بیرون برد، جعبه ی زولبیا بامیه بود، که آن هم چهار چشمی می پاییدم تا از ناخنک زدن های بقیه در امان باشد. باور کنید روزی بیست بار در یخچال را باز و بسته میکردم. هر سری در جعبه را بر میداشتم، میشمردمشان، بویشان میکردم، نگاهی به ساعت و یک حساب سر انگشتی تا لحظه ی افطار و دوباره از نو.
ولی این دختر چیزی ماورای سن و اقتضائات بچگی اش است. از همین حالا بزرگ شده.در این روزهای دراز و طاقت فرسای تابستان، نه می نالد، نه غر میزند، نه هوس میکند و نه یادش میرود که روزه است. واعجبا از صبوری و متانت این دختر.
آفرین بر تو عزیز دلم که مادرت را روسفید کردی.
#حرم_حضرت_معصومه
رمضانهای آمینا