خدایا!حکمتت را شکر
به عشق دیدن چهره دخترک های معصوم و بی گناه مدرسه،شب را سر کردم.تمام مدت شب به این فکر بودم که چطور میتوانم بچه ها را به خودم جذب کنم و چه برنامه هایی داشته باشم که از همین ابتدای راه بچه ها عاشق دین و نماز شوند.
با خودم میگویم باید اول بچه ها را به خودم علاقمند کنم؛مسلمأ بچه ها تابع احساساتشان هستند و تشنه محبت.
یک ساعت مانده به اذان ظهر وضو می سازم،لباس مرتب و رنگ شادی می پوشم و به راه می افتم.
خوشحال و سرمست وارد مدرسه ابتدایی حضرت معصومه می شوم.در عین اینکه قلبم از شدت استرس در قفسه سینه ام نمی گنجدو حواسم را پرت کرده است؛اما چهره ام خندان و صدایم پر انرژی است.
با صدای بلند به بچه ها سلام میکنم و جوابشان را میشنوم.خودم را معرفی میکنم و یک یک سؤالاتشان را جواب میدهم.
دو سال تمام،شعر خواندم و قصه گفتم.حلقه زدیم و قرآن خواندیم.سلام کردم و جواب گرفتم.جایزه دادم و شادی گرفتم.
چند ماه فقط روی درختچه های خوبی و بدی باهم کار کردیم.
الان که فکر میکنم،دلم را درون بقچه ای که به شاخه درخت خوبی آویزان کردم،جا گذاشته ام.
بارداری و وضعیت جسمانی ام مانع از رفتنم به مدرسه شده است.این روزها که به شکم برآمده ام نگاه میکنم،یاد معصومیت دخترکانم می افتم.
واااای اگر بفهمند وروجک خاله آمنه در راه است…
پسرم 7ماهه شده.مریض است و در بیمارستان بستری اش کرده اند.
معاون پرورشی اداره آموزش و پرورش تماس میگیرد و پس از احوالپرسی، برای جلسه و گرفتن ابلاغیه دعوتم میکند.موضوع را به عرضش میرسانم؛ پس از دعای خیر برای پسرم تقاضا میکند که در اسرع وقت خدمتشان برسم.
ابلاغیه را که میگیرم،نام دبیرستان دخترانه معراج در آن نوشته شده.کاش توانسته بودم در وقت جلسه بروم تا دوباره همان مدرسه ابتدایی را بگیرم.
شدت استرسم دو برابر قبل است. احساس میکنم نمیتوانم بزرگ باشم. لحن زبانم مثل بچه ها،بچه گانه و شیرین شده، اما حال به جایی باید بروم که زبانشان بزرگ و شاید طعنه زننده و تلخ باشد.
فکرش استرسم را بیشتر میکند.
مشکلم فقط این نیست،باید با بچه ای کوچک و به شدت وابسته به خودم،فارغ از سرما و گرما و گاهی اوقات،پیاده،مسیری طولانی را بروم.
مصمم و قوی مسیر را در پیش میگیرم.خداخدا میکنم زودتر همسرم برسد و بچه را تحویل بگیرد تا با فراغ بال نماز را اقامه کنم و آشنایی مختصری حاصل بنمایم.
همه بچه هایی که در خوابگاه دبیرستان هستند،از روستاهای اطراف آمده اند.بعضی هایشان آنقدر مظلومند که دوست دارم آغوش مادری ام را باز کنم و سرشان را به سینه بچسبانم و میهمان سفره دلشان بشوم.
هنوز چند هفته از رفتنم به مدرسه نگذشته که دوباره معاون فرهنگی اداره تماس میگیرد، و میگوید:امام جماعت نماز ظهروعصر،درجا زده است و به مدرسه نمی رود،کس دیگری هم قبول نمی کند که برود.از شما می خواهم که نماز ظهر وعصر همان مدرسه را هم بروید.
دوراهی سختی است.با اینکه میدانم چقدر سخت است و پسرم کلافه ام میکند،اما قبول میکنم.
چه روزها که بچه بغل راه می پیمایم و نفس زنان به مدرسه میروم.و چه دقایقی که به انتظار آژانس بیرون از حیاط خانه می خشکم و به شوق دیدن دخترانم جان میگیرم.
هیچوقت آن روز را از یاد نمی برم. صدای جیغ پسرم ارسلان،مانند سوتی مداوم،هنوز در گوشم است.هر چه منتظر شدم،همسرم نرسید که ارسلان را تحویل بگیرد.به ناچار او را به مادر شوهرم که همسایه مدرسه است سپردم و به مدرسه رفتم.
صدای جیغش را همه اهل مدرسه و محل می شنیدند.
تا نماز بخوانم و صحبت کوتاهی بکنم و برگردم،صدایش به آسمان هفتم رسیده بود.
کوتاهی روزهای زمستان هم شده بود قوز بالا قوز؛هنوز به خانه نرسیده بودم باید برمی گشتم.
در خلال این رفتن و برگشتن،غیر از کارهای خانه،باید به درس و مشق دخترم مهدیه هم رسیدگی میکردم، صحبت و مطلبی برای بچه های مدرسه آماده کرده و جواب سوالاتی را که بلد نبودم جواب بدهم را پیدا میکردم و دوباره با بچه هایم شال و کلاه کرده راهی مدرسه میشدیم.
البته همه داستان من سختی نبود،من در جمع دختران جوانم کم کم بزرگ شدم.با غصه هایشان غصه خوردم، با اشک هایشان اشک ریختم،و با دیدن ابروان تمیز شده و حلقه روی انگشتشان،شادی کردم و در دلم هوووراااا کشیدم.
از آن زمان 4 سال میگذرد و من همچنان به دبیرستان دخترانه میروم. دخترانی که برق نگاهشان به مثابه شارژ اضافه ای برایم هست.
پسرم 5 ساله است و خیلی آرام شده، دخترم تا حدودی مستقل شده و خودش از عهده تکالیف و کارهایش بر می آید،شغل همسرم عوض شده و ماشین را تحت اختیارم میگذارد و مرا از دغدغه دیر رسیدن و نرسیدن رهانده است.
امسال بخاطر تقارن ماه حسین با شروع سال تحصیلی،برای دخترانم از حضرت زینب و مصائبشان میگویم.
باشد که بانو را الگو قرار دهیم، صبوری را پیشه کنیم و زیر بار مشکلات زمانه خم نشویم.
خدای خوبم در حکمت کارت مانده ام، شاید امتحانی بود تا چند مرده حلاج بودنم محک زده شود،یا خواستی آماده ام کنی برای مسئولیتی که اکنون در آستانه انجامش هستم.
خدایا هر چه که بوده و هست از تو چیزی جز دست یاریت نخواهم.یاریم کن تا از میدان امتحانت سربلند بیرون بیایم.
تقدیم به بانوی عشق و صبر و پایداری،عقیله بنی هاشم،حضرت زینب سلام الله علیها
میلادشان بر شما عزیزان خجسته و مبارک.
خدایا حکمتت را شکر